چندی است میخواهم با تو سخن بگویم.
اما از کجا باید شروع کنم؟
ما تمام غرقه در هزلیات هستیم و زندگی روان.
لبخند شیرین فرزندت را، لبخند شیرین پدرت را، مادرت را، لبخند دلبرانه همسرت را، از یاد مبر.
دیوانه وار بنگر در صورت مردم.
این از آخرین دفعاتی ست که می توانی ساده و صادق، لذت ببری. بی آن که درگیر خودفریبی باشی.
من و هم فکران من در حال انقراض نیستیم. ما منقرض شدیم.
تمام.
پیش از آن که پایان نامه به اتمام برسد، دوست دارم قسمتی از نتایج را اینجا برای شما بازگو کنم.
هرگاه میزان واریانس توزیع درآمد بین بازیکنان زیاد شده است، یک حرکت خشونت آمیز رخ داده است.
وماً خشونت علیه افراد ثروتمند رخ نمی دهد.
بازیکنان عقلانی ( رشنال/منطقی) برخورد نمی کنند.
خشونت ها منجر به بهتر شدن وضع جامعه منجر شده است( در کمال تعجب).
و تمام این ها که میگویم، هنوز کامل نیست. خیلی کامل نیست.
نتیجه واقعی و کامل جذاب تر از این است.
شاید خلاصه اش این باشد:
برای منابع مشترک، لیبرالیسم، سم مهلک است.
تصمیم گیری جمعی، حتی اگر از سوی احمق ها رخ دهد، نتیجه بهتری از تصمیمات فردی در زمینه منابع مشترک دارد.
امثال من، آدم های زیاده گویی هستند.
ما اگر حرف نزنیم، خفه می شویم. حرف هایمان در حلقمان سنگ می شود و نفسمان را می برد.
این مدت خاموش بودم. سنگی هم حس نکردم.
چرا؟
تمرکزم را از دست داده ام. زود فراموش می کنم. تحلیل نمی کنم. سعی می کنم بازی بخورم. سعی می کنم همان گونه که بازی ام می دهند، رفتار کنم.
ما را چه به تغییر.
از کجای داستان باید نوشت؟
نمی دانم.
مگس می پرد در اتاق و من حتی همان هم از توانم خارج.
از کجای داستان باید تورا وارد کرد؟
از کدام خط، جای چشمانت بر خاطرم نقش بسته است؟
نمی دانم.
عرق می ریزد از سرتاسر بدن و خبر سیل در این گرمای تابستان، در مغز من میپیچد.
تا کجای داستان، این گونه از حضیض باید نوشت؟
نمی دانم.
آسمان خالی است؛ باد هم نمی وزد. در میان اخبار مثلاً مهم هر روزه سایت ها، سر می خارانم. گاهی هم تخم.
رویاها، خشک می شوند. توان ها سست.
من در کجای داستانم وارد می شوم؟
نمی دانم.
کنون آخرامان را معنا شده یافته ام.
کنون که تو، چشمانت ضعیف شده اند.
کنون که او آرامشش به هم خورده است.
کنون که ما سرمان گیج می رود از این وضعیت و سراسر روز و شب را به امید بهبود وضع جهان، سر میکنیم.
زندگی کجای داستان وارد می شود؟
نمی دانم.
صدای بلبلان در کودکی، امروز قارقاری بیش نیست. انجمن حمایت از حقوق کلاغ ها، حکم حبسم را بریده اند. بلبل امروز، همان شوشول فرنود است. شوشول فرنود امروز، آرزوی جوانان.
در خیابان راه می روم. به دنبال چه می گردم؟
نمی دانم.
نگاه می کنم. دیگر دیدن هم، لذتی نمی آورد. گویی یک چیزی این میان، گم شده است.
یک چیزی درونم خالی است.
شاید هم حجمم بیش از جرمم شده است. به خوبی نمی توانم پوشش دهم.
از ابتدای داستان، اخبار تو را پوشش داده ام.
این را می دانم.
پوشیده ام هر آنچه از تو بوده است.
و امروز این داستان، یک چیزی کم دارد.
آن تو نیستی. می دانم.
تو و چشمانت، از ابتدای داستان، حضور داشته اید. هرچند بی نام. هرچند خالی از اتفاقات.
این داستان تلخ بود و هست هنوز.
تو را کجای این تلخی جای دهم؟
نمی خواهم.
یا این تلخی از داستان پر خواهد کشید؛ همچون رمانی شاهکار.
یا این تلخی به پایان خواهد رسید.
خ.ش.م
امید، آخرین سنگر زندگی است.
آن وقت که امید، رخت بر بندد، آدمی، تهی از همه چیز، می میرد.
حتی انتظار مرگ هم نمی کشد؛ می میرد. چرا که در بطن انتظار مرگ، امید نهفته است.
از همین رو پی بردم من هنوز هم امید دارم. با تمام اتفاقات، در حال تلاش هستم تا شاید بازی را به تساوی بکشانم.
گویی در رقصی دلبرانه با زندگی، شرکت کرده ام، اما بلد نیستم. لگد میخورم، بر زمین کشیده می شوم و هیچ لذتی نمی برم. امید به تحول و یادگیری این رقص، لذت آتی را به کامم می کشد؛ باز بلند شده، دست به کمر زندگی زده، قدم هایش را نگاه می کنم.
رقصیدن با زندگی، باید هنرمندانه، لذیذ و مهم تر از آن، همراه باشد. آیا من نیز رقص یاد خواهم گرفت؟
تصورم این است که، همراه خوبی برایش خواهم بود.
آهنگ را بارها عوض می کند؛ سبک ها را عوض می کند؛ تمپوی رقصش، بالا و پایین می رود.
کمی باهوش تر باشیم، یک رقص زیبا را، با زندگی، اجرا می کنم.
خ.ش.م
پیشنوشت صفر: این نوشته، خشمگین است. شاید، توهینآمیز هم هست.
پیشنوشت یک: آنچه در ادامه آمده است، خیالی است، برگرفته از واقعیت.
پیش نوشت دو: موضع من، همان موضع سابق است.
پیش نوشت سه: اسم این نوشته خیالی؟ وقتی بسیجیها، طرفدار رضا پهلوی میشوند. یا، بجنگید بجنگید، ما همه عین هم هستیم. یا، وقتی با لجن، کثافت میشوییم.
مدام افسوس و آه میکشد.
من نمیدونم این مردم احمق چگونه نفهمیدند خمینی را امریکا و انگلیس علم کردن. نگاه کن این ای (.) چه بلایی سر تاریخ و تمدن ما اوردن. فرانسه (.) این خمینی رو بزرگ کرد.»
دقایقی بعد، قربان صدقهی رضا پهلوی میشود. ] بدون شرح [
یعنی ببین چه مملکت (.) داریم. طرف چون بچه نماینده مجلسه هر گهی بخواد میخوره.» وی سپس به ژن خوب اشاره میکند و قهقه میخندد. آن قدر این ژن خوب برایش مسخره است که حد ندارد. آن را ظالمانه میداند. تو این کشور حتما باید بابات وصل باشه تا بتونی وام میلیاردی بگیری».
در همان حال که اینها را میگوید، ویدیوی آهنگی عاشقانه بر روی تصاویر رضا پهلوی وبچههایش را برای تمامی کانتکتهایش میفرستد.
بی شرفها به کشور خودمون حمله کردن. چقد باید آخه (.) باشن»
در همین لحظات، اشاره میشود به بیماری مادرش در زمان جنگ. کمی بعدتر از شرایط امروز و یها میگویند. این که کلی داروها گران شدهاند. کره شمالی شدهایم. پولها همه رفته به سوریه و ونزوئلا و دارو در کشور نیست. آنهایی هم که هست چینی هستند. گران هستند. از خارج سفارش دادهاند، ولی گفتهاند که برای ایران نمیفرستند.
دقایقی بعد فضا تلطیف شده است و از تزهای خود برای بهبود کشور رونمایی میکند:
این ترامپ مثل اون مردک سیاه نیست. مردتر از اوناست. حمله کنه بزنه این ا رو ببره راحت شیم. تا الان که با تحریم هاش خوب داغون کرده این فرقه تبهکار رو» و در ادامه هرهر میخندد و احساس فعالیت مدنی در تمامی سلولهایش به جریان میافتد.
شمارههای بسیار بیشتری میتوان نوشت. اگر چیزی بد است، بد است. چه و بسیجی باشد، چه شاهنشاهی و فلان. از این تناقضات، ترک نمیخورید؟ چند بار باید یک اشتباه را تکرار کرد؟ تجربه انقلاب 57 کافی نبود؟ چه کسی را گول میزنیم؟ تحریمها کمر هیچ مسئولی را خم نمیکند؛ مگر آن که آن مسئول در حال بهبود اوضاع مملکت و ما بوده باشد. ما چه میخواهیم؟ چندبار اساسی با هم گفتگو کردیم؟ تمام اکت ی شده است ویدیو فرستادن به فلانی و بهمانی. حس اعتراضتان خوابید با آن ویدیو؟ همزمان که چس فیل میخورید با دیدن این ویدیوها، نظام رو دارید ساقط میکنید؟ ما با چسبیدن به این انقلابهای فجازی و بسیجیِ این و اون شدن، خودمان رو ساقط میکنیم. وقتی کارگران هفت تپه از حقوقشان گفتند، جز نگاه و نهایتاً شئر کردن عکسشان، چه کردید؟ وقتی پول فرهنگیان را یدند، با دیدن شهرزاد، آن هم با ژست روشنفکرانه و خرید آن، اعتراض کردید؟ آن وقت که آل آقا را فهمیدید، با مسیح چه کردید؟ ما بزدلانه، خود را سرسپرده دنیای مجازی کردهایم. از خودمان سلب مسئولیت کردهایم؛ نه آن که هیچ نکنیم، بلکه با اقداماتی خرد، بیربط، و شوآفانه. ما قهرمانانِ نشسته بر مبل هستیم. ما همانیم، که ادعایمان، یابو را هم حامله کرده است. وقتی میگویم ما، یعنی من و توی خواننده و هر آن کس که بر همین روال ما میزیَد.
بگذارید صادقانه بگویم، کتابهای دینی، فیلمهای ابرقهرمانانه و داستانهای همیشگی ظهور، به خوبی توانستند ما را تغییر دهند.
ما همه نشستهایم تا یکی بیاید و قیامت شود. هر آن چه نکبت است، عالی شود.
حال یکی منتظر جمعه مانده است، یکی منتظر میدانهای میلیونی.
یکی انتظارالحصر است، دیگری در انتظار تبرهای ابراهیم.
این بار ماهی در کار نیست که خمینی در آن رخ بنماید. اما چه بسیار ماهرویانی که هر روز رضا» را به چشمان ما فرو میکنند.
اگر دیروز کتابچه بود و جزوات، امروز اما دیگر خبری از دانتستن و انتخاب نیست. این بار شریعتی با نوشتههایش انقلاب را داغ نمیکند. بلکه .
حواسمان هست؟
درباره این سایت